چیزی که خیلی حال من را بیشتر از رفتارهای بد دیگر خراب میکند، دروغ و بیاحترامیاست.
و شاید مهمترین علت برای اینکه من در اغلب روزها و ساعتها، حال گرفتهای دارم، همین باشد که در جامعه اطراف من این دو مورد به شدت مشهود است.
امروز که در کلاس درس بخاطر بیاحترامی، یکی از دانش آموزان را به دفتر ناظم فرستادم، ایشان در نزد ناظم نه تنها همه رفتارهای زنندهاش را انکار کرد، بلکه اوضاع را با هوچیگری به نفع خود تغییر داد. و از آنجا که مدارس غیرانتفاعیِ اینچنینی، مرید جیب پدر این دانشآموزان است خیلی عجیب و بعید نیست که معلم بجای دانشآموز توبیخ شود.
اما ...
برای من عجیب بود.
اینکه یک دانشآموز کلاس دهم که نسبت به مردان بالغ تر از خودش، مشخصاً باید معصومیت بیشتری داشته باشد، تا این حد بتواند رذل باشد و ذرهای از کادر مدرسه خود واهمه و ترسی نداشته باشد. این زنگ خطری است برای جامعهی زَهوار در رفتهای که همین یک ادب و حیایی که تا اینجای کار حفظ کرده بود را هم از دست بدهد.
میبخشید اگر اینها را به شما که از معدود خوانندههای سیاهههای من هستید میگویم. راستش امروز هم بیاحترامیدیدم و هم دروغ. هرچند خیلی برایم تازگی ندارد.چراکه در اکثر روزها این دو مورد را تجربه میکنم.
اما نمیدانم که میتوانم امیدوار باشم به روزهای خوبی که این زشتیها رخت بربندند یا نه؟